به قلم: مصطفی قاسمی، گفتاردرمانگر و کوچ بینالمللی
در دنیای پر سرعت امروز، همۀ ما عادت کردهایم سریع تحلیل کنیم، سریع تصمیم بگیریم و سریع به نتیجه برسیم. اما گاهی همین سرعت، بزرگترین دشمن فهم عمیق و ارتباط مؤثر با دیگران میشود.
آفت “میدانم”
مراجعی وارد اتاق مشاوره میشود و هنوز جملهاش به نیمه نرسیده، ذهن ما “بینگ” میزند: “میدانم مشکل چیست!”
از آن لحظه به بعد، دیگر واقعاً گوش نمیکنیم. در ظاهر سر تکان میدهیم، اما در ذهنمان مشغول آماده کردن راهحلها و توصیههایی هستیم که میخواهیم ارائه دهیم. لحظهشماری میکنیم که کِی فرصت صحبت پیدا کنیم و از تجربیات و دانستههای خود بگوییم.

اما آیا واقعاً میدانیم؟
هفت قرص “نمیدانم”
یکی از استادانم میگفت: “قبل از هر جلسه، هفت قرص ‘نمیدانم’ بخور.”
منظورش این بود که حداقل هفت بار بعد از آن “بینگ” درونی که میگوید “فهمیدم!”، به خودت یادآوری کن که هنوز کامل نمیدانی و به طرف مقابل بگو: “بیشتر برایم بگو، نیاز به جزئیات بیشتری دارم.”
گاهی قدرتمندترین سؤالی که میتوانیم بپرسیم، سادهترین آنهاست: “دیگه چی؟”
داستان مدیری که “میدانست”
مدیری را به یاد میآورم که کارمندش برای صحبت درباره مشکلی به دفترش آمده بود. کارمند گفت: “من با سیستم جدید حسابداری مشکل دارم.”
مدیر فوراً پرید وسط حرفش: “میدانم، میدانم. همه با این سیستم مشکل دارند. آموزش کافی نبوده. یک دوره آموزشی برایت میگذارم.”
اما وقتی بعدها با آن کارمند صحبت کردم، فهمیدم مشکل اصلیاش نه سیستم حسابداری، بلکه اضطراب شدیدی بود که هنگام کار با هر نوع سیستم کامپیوتری تجربه میکرد – اضطرابی که ریشه در یک تجربه تحقیرآمیز در گذشتهاش داشت.
مدیر هرگز این را نفهمید، چون به جای پرسیدن “دیگه چی؟” زود به نتیجه رسید.

کوچی که زود قضاوت کرد
کوچی داشتم که مراجعش گفت: “نمیتوانم تعادل کار و زندگی را حفظ کنم.”
کوچ فوراً شروع کرد به ارائه تکنیکهای مدیریت زمان و برنامهریزی. اما بعد از چند جلسه ناموفق، وقتی از مراجع پرسید: “دیگه چه مشکلی هست که به من نگفتی؟”، مراجع با تردید گفت: “راستش، مشکل اصلی من نه کمبود وقت، بلکه ترس از موفقیت است. هر وقت به اهدافم نزدیک میشوم، ناخودآگاه خودم را غرق کار میکنم تا شکست بخورم.”
این مکالمه کوتاه، مسیر جلسات را کاملاً تغییر داد.
درمانگری که در جلسه اول “فهمید”
بیماری با شکایت از سردرد مراجعه کرده بود. درمانگر بعد از شنیدن دو دقیقه از توضیحات، تشخیص میگرن داد و درمان را شروع کرد. اما پاسخ به درمان ضعیف بود.
در جلسه سوم، وقتی درمانگر پرسید: “چیز دیگری هست که باید بدانم؟”، بیمار اعتراف کرد که سردردهایش هنگام مکالمات طولانی با مادرش شروع میشود – مادری که مدام او را سرزنش میکند. مشکل اصلی، استرس ناشی از یک رابطه آسیبزا بود، نه صرفاً یک میگرن ساده.
قدرت “دیگه چی؟”
این سؤال ساده اما قدرتمند، درهای جدیدی به روی گفتگو میگشاید:
- “دیگه چی باعث میشه احساس نگرانی کنی؟”
- “دیگه چی در این موضوع برات مهمه؟”
- “دیگه چی پشت این تصمیم هست که من نمیدونم؟”
هر بار که این سؤال را میپرسیم، لایهای عمیقتر از مسئله آشکار میشود.
یک بار مراجعی داشتم که برای مشکلات ارتباطی با همسرش آمده بود. بعد از چندین “دیگه چی؟”، فهمیدم مشکل اصلی ترس از طرد شدن است که ریشه در کودکیاش داشت. آنچه ابتدا به عنوان “ما نمیتوانیم خوب صحبت کنیم” مطرح شده بود، در واقع زخمی عمیقتر از “من میترسم اگر خودم واقعیام را نشان دهم، ترکم کند” بود.
نتیجهگیری
شاید بزرگترین هنر ما به عنوان درمانگر، کوچ یا حتی دوست و همکار، این نباشد که زود بفهمیم و زود راهحل بدهیم، بلکه این باشد که بتوانیم فضای کافی برای شنیدن کامل ایجاد کنیم.
هر روز صبح، قبل از شروع کار، به خودم یادآوری میکنم: “امروز هفت قرص نمیدانم خوردهام.”
و شما، چقدر نمیدانید؟
نظرات